دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ - ۵/۵/۲۰۲۴

آیا تمایل دارید در کانال عصر عضو شوید؟

سرویس گرافیک | کد خبر: ۴۹۵۴۲
تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۸/۰۷ - ساعت ۱۱:۱۲

موذن عاشق

یک، دو سه .. پوف پوف .. الله اکبر ، الله اکبر ، الله اکبروالله اکبر .... اذان مغرب به درستی و خیر و خوشی برگزار شد ،اضطراب و استرس قبل از اذان ،جای خود را به غرور و لبخند رضایت داده بود ، صداهای" احسنت، احسنت و بارک الله " نمازگزاران ، که به صف نشسته بودند ،چهره ی پدر بزرگ را که درصف اول نشسته بود ،بشاش و پر شکوه کرده بود ...
موذن عاشق,

 

به زحمت وبا چشمهای خواب آلوده خودش رابه مسجد محل رساندو به سرعت با آب سرد وضوئی گرفت تا هم خواب ازسرش بپرد وهم هشیارتر شود تا بتواند بدرستی  وپرطنین ،بانگ اذان صبح را از بلندگوی مسجد سردهد ،فرصت اذان صبح را موذن باسابقه وخوش صدای محل "حسن کرمانی " برایش ردیف کرده بود تا هم تمرینی باشد برای بهتر شدن اذان گوئی اش وهم صبح ها ،اکثر مومنین خواب هستند !وشنیدن صدای اذان توسط یک پسربچه دوازده ساله ی نابالغ !که هنوز مبتدی است ، کمتر محل اعتراض و بحث خواهد بود، هرچند مکبری نماز جماعت مغرب وعشا ، درحضور پدربزرگ و ریش سفیدان محل، برایش لذت و غرور دیگری داشت،اما این همه سعادت و فعالیت مذهبی ،درکنارتلاش وکوشش درس خواندن وشاگرد ممتاز بودن در مدرسه ،هنوز اورا آرام وراضی نمی کرد ،در درونش تب وتاب دیگری جاری بود که گاه اورا سرمست و سرخوش می کرد وگاه چنان درهم رفته و شوریده می ساخت که تنها چاره گریز از آنرا ،زدن به کوچه و سروکله زدن با بچه های محل وقاطی شدن با بازی ها و سرگرمی های آنان می یافت......

 

مدتها بود با وساطت پدربزرگ ــ که همه کاره هیات امنای مسجد بودــ تلاش می کرد تا حسن کرمانی را راضی و قانع کند که ،حالا او به حدی از آمادگی وتوانائی رسیده است تا بتواند بعضی روزها ،اذان مغرب را هم از بلندگوی مسجد برگزار کند،چون صبح زود ، هم سوسن خواب است و هم خانواده اش ، ظهرهاهم که خودش توی راه مدرسه است و سوسن هم هنوز به خانه نرسیده ، فقط هنگام مغرب است که ،مادر سوسن می تواند با شنیدن صدای اذان او ،هم لذت ببرد و هم خودرا برای نماز مغرب وعشا آماده کند وهم لابد  از درو همسایه هاخواهد پرسید ، این موذن خوش صدای نوجوان کیست ،که با صدای ملکوتی اش ! همه را به فریضه ی نماز می خواند ،و آنگاه که این موذن مومن و نمازخوان را بشناسد ، با شگفتی به همسایه ها و اعضای خانواده خواهد گفت : ماشاءاله ، اینکه " محمود آقای" خودمان است .....

این خیالت و تصورات ،عزم محمود را جزم کرده بود تا هر طور شده ،فرصتی برای ادای اذان مغرب دست وپا کند ،هفته ی دیگر ماه محرم شروع می شد وهم مسجد ، هنگام نماز مغرب شلوغ تر می شد و هم مومنین فصلی وموسمی ! زیادتر می شدند وهم بچه های محل دوباره پایشان به مسجد باز می شد وبهترین زمان برای هنرنمائی و البته کسب فیض وثواب خواندن نماز مغرب بود !پدر بزرگ که خود مشوق نوه اش برای مسجد رفتن و نماز جماعت خواندن بود وبا لذت وتفاخر ،این فضائل نوه اش را به رخ دیگران می کشید ، با اصرار نوه ی موذن وبا موافقت موذن پیر ، وعده داد که از روز اول محرم بعضی شبها ، اذان مغرب توسط او برگزار شود .....

یک ، دو سه .. پوف پوف .. الله اکبر ، الله اکبر ، الله اکبروالله اکبر .... اذان مغرب به درستی و خیر و خوشی برگزار شد ،اضطراب و استرس قبل از اذان ،جای خود را به غرور و لبخند رضایت داده بود ، صداهای" احسنت ، احسنت و بارک الله " نمازگزاران ، که به صف نشسته بودند ،چهره ی پدر بزرگ را که درصف اول نشسته بود ،بشاش و پر شکوه کرده بود ،محمود خوشحال از اجرای اولین اذان مغرب درحضور جمع کثیری که اغلب صبح ها غایب بودند و پخش شدن بانگ اذانش در کوچه ومحل ، که حالا همگی بیدار و هشیار بودند ،تمام فکر وذکرش این بود که چطوری بفهمد ،مادر سوسن و شاید حتی خود سوسن هم صدای اذان اورا شنیده است یا نه ؟ 

نماز جماعت مغرب وعشا و ادعیه و تعقیبات نماز تمام شده بود ، محمود مشغول دورکعت نماز مستحبی جبرانی معصیت سرقت خانگی یک وعده شکر هلیم شد! مومنین نظاره گر بر اینهمه تعهد و عبادت نوجوان غبطه می خوردند و در دل زهی افسوس که چرا نوجوانیشان را به بطالت گذرانده اند!واز تعقیبات نماز غافل بوده اند ، شیخ محمدی ــامام جماعت مسجد ــ به رسم معمول منبر کوتاهی رفت و چند حکم فقهی از رساله ی عملیه را بیان کرد و چون صدای خوش ومهارت روضه خوانی سوزناک مناسب ایام محرم را نداشت ، میکروفن را به نوحه خوانان مشتاق و جوان سپرد ،پیر وجوان به صف شدند و سینه زنها در یک طرف وزنجیر زنها در سوئی دیگر آماده عزاداری و نوحه خوانی دسته جمعی شدند ، تمرینات این شبها فرصت خوبی برای نمایش باشکوه شب عاشورا در معصوم زاده بودو سرهیات مسجد همچون سرگروهبان نظام وظیفه با دقت و سختگیری تمام ،ضمن عزاداری و نوحه خوانی به صف کشی و نظم وترتیب و هماهنگی در اجرای سینه زنی وزنجیرزنی و رعایت ضرب و آهنگ آنان با نوحه خوان  توجه خاص داشت، خودش امنیه (ژاندارم)بازنشسته بود و علاوه بر مدیریت مراسم عزاداری در کارهای جاری مسجد و مراسم سفره اندازی و حلیم خوری و تفکیک بچه ها ، از بزرگترها سختگیری های مدبرانه ای داشت ،.... ابتدا یکی از مداحان که اطلاعات مذهبی بیشتری داشت ،روضه سوزناکی از طفلان مسلم خواند و نوحه های شبهای اول محرم هم بیشتر متناسب با موضوع روضه خوانی به ذکر مصیبت مسلم وطفلانش اختصاص داشت ، یک ساعتی عزاداری به دارزا کشید وجماعت عزادار برای صرف حلیم درچندین ردیف  طولانی ومقابل هم به صف نشستند،سفره های کم عرض و پارچه ای مشکی رنگ درازی پهن شد و تکه های نان بربری  وکاسه های مسی پرنمک درسرتاسر سفره هاگذاشته شد،بچه ها برای خوردن حلیم بی صبرانه انتظار می کشیدند،قیف های کاغذی شکر،هویدا  شده و با حرص وولع خاصی درون کاسه ی مسی هلیم خالی می شدند ،اغلب حلیم را همراه با نان می خوردند تا خوب سیر شوندو اگر کاسه ی اضافه ای گیرشان آمد ،برای خانواده ببرند . با جمع شدن سفره ها، حالا نوبت هجوم به جلودریچه ی کوچک هلیم خانه بود ، تا باسروصدا و عجز ولابه ،شاید کاسه ای حلیم نصیب شود ،محمود به دلیل موقعیتی که ازقبل اذان گوئی در مسجد پیدا کرده بود ونیز به واسطه ی نفوذ  پدر بزرگ ، اغلب زودتر وراحت تر،به کاسه ی هلیم اضافی دست پیدا می کرد ،آن شب فکر بکری به سرش زده بود ، تصمیم گرفت ،کاسه ی هلیم را به درخانه ی سوسن ببرد و اگر شانس واقبال یار باشد که خود سوسن در را بازخواهدکرد و چه ازاین بهتر،واگر هم بد اقبال بود و مادرسوسن دم در آمد ،باحیله وترفندی از او خواهد پرسید که آیا اذان مغرب امشب را شنیده است یا نه ؟ این فکر ونقشه ،و شوق دیدن یار ،ضربان قلبش را تندترکرد و کاسه هلیم را عزیز تر ازجانش ، همچون دسته گلی معطر وزیبا در آغوش کشید و روانه ی منزل سوسن در انتهای کوچه بن بست بهار شد .......

شاسی زنگ اخباررا فشار دادو خود را درپناه لت در نیمه پنهان نمود ،صدای زنانه ای با لهجه شیرین اصفهانی به گوش رسید:کیه س  در می زند ؟

ــ خاله جون من هستم محمود ، براتون هلیم آوردم ، درو بازکنید .

ـــ به به ، خاکی عالم ،زحمت کشیدئن ، اینوقت شب تنهائی اومدئن ، مرسی که به فکری مابودینا .

ـــ کاری نکردم ،وظیفه بود ،پسرتون که مسجد نمیاد ،، شما هم که توی شهرمون غریب هستیدوسال اوله که بجنورد تشریف آوردید ،

ــــ وا،نمی دونستما بِجنوردیا تا این حد غریبه نوازنا ،شوهرم به مسجد پول میدِد اما ،چون غریبه س ، پاشا نمی گیرِد به مسجدا بیاد ،خوب تشریف بیارئن تو ،تا من ظرفا هلیما خالی کنم وبشورم وپسش بدما .

ــــ نه نه ، خاله جون خودتون رو خسته نکنید ، باشه فردا عصری قبل از رفتن به مسجد میام ظرف رو می گیرم ،راستی خاله جون شما غروبها اذان مغرب رو از بلند گوی مسجد گوش می کنید ؟

ـــ گاوقتاها ،اتفاقی به گوشم می خورِد ، میگما، مگه چی چی شده س؟

ــ هیچی هیچی نشده ، فقط خواستم بگم ، این شبهای محرم شنیدن اذان مغرب ، خیلی ثواب داره !

ــ عجبا ! نمی دونستما !خوب از فرداشب اگه یادم نردا سعی می کنم گوش کنم .

ــ به آقا بهرام و دخترخانوماتون هم سلام برسونید ، ببخشید که هلیم کم بود و به همه نمی رسه .

ــ نذریه  س خاله جون ،بیشتر از اینا ها انتظاری نیس ، خوش به حالی اون خونواده ای که شوما دومادش بشی !

محمود که از این دعای خیر مادرسوسن قند توی دلش آب شده بود و دیگر تمرکز فکریش با رویاهای شیرین ودعای مادرسوسن درهم آمیخته بود ،وخود را درمحضر مادرزن آینده اش حس می کرد ،سراز پا نشناخته ، به خود آمده و به بهانه دیروقت بودن ،از مادرسوسن خداحا فظی کرد و سوار بر ابر وبال آرزوها ورویاها به سمت خانه رفت ... ادامه دارد....   

شب گذشته را موذن عاشق درخیالات ورویاهای شیرین ،در قواره یک دامادخوش شانس برای یک خانواده ی خوشبخت !که از نظر خودش و با الهام از دعای خیر خاله جون اصفهانی ،قطعا همان خانواده ی سوسن خواهند بود،به صبح رسانده بود ،شیرینی وحلاوت رویاهای شبانگاهی ،دل کندن از رختخواب صبحگاهی را سخت دشوار می کرد ،اما ذوق و شوق دیدن یار به بهانه ، پس گرفتن جام مسی هلیم ،امید ونشاط را دروجودش جاری می ساخت وگامهای اورا درراه رسیدن به مدرسه شتاب می بخشید ،بهرام ، ــ برادر سوسن ــ کلاس هفتم و دبیرستانی بود و او سال ششم دبستان ، تا سر کوچه ورسیدن به خیابان ،گاهی می توانستند همراه وهمگام شوند ،آنروز صبح ،دیدن مرغ وخروس خانه ی سوسن هم می توانست دراو هیجان و جنبش لطیف و ملیحی بیافریند ، چه رسد به اینکه ،توفیق همراهی با بهرام را ،گرچه بدارازی مسیر یک کوچه داشته باشد ،با بهرام حرف می زد ، اما درپشت چهره و چشمان او سیمای سوسن را می دید ، تن صدای او و خنده هایش ،برایش دلنشین بود و غنچه ی لبهای خندان سوسن را برویش می گشود ، مصاحبت دلپذیر صبوحی با پیمانه ی خالی از شراب و بی حضور رباب ! هر چند غنیمتی بود عاجل ،امابه چشم برهم زدنی به اجل رسید و هنگامه ی مفارقت از مشک وعنبری شد ، که با خود بوی یار داشت .......

عصر آنروز ، موهای سر را آب وشانه کرده و گلاب افشانده ،آماده خروج از منزل بود که باردیگر نهیب و تکه پرانی برادر ،اورا از هپروت در آورد : هی ملا !به نامزد بازی می ری یا مسجد برای فیض اذان مغرب !؟

ـــ خوب معلومه می خوام برم مسجد ،اما قبل از اون ،کاسه هلیم اون پیرزن بیچاره وخونه ی پدربزرگ رو هم می خوام پس بگیرم !

ــ پیرزنه چند سالشه ، کلاس چندمه !خود پیرزنه هلیم دوست داره یا خواهر کوچیکترش !با این شیشه ی گلابی که روی خودت خالی کردی ،فکر کنم امشب نگرت دارن وبه اذان و مسجد نرسی جناب موذن باشی !

ــ ببین ،حاجی آقا می گفت ،اگه  هرکی با لباس معطر و خوشبو،به مسجد بیاد ودر نماز جماعت شرکت کنه ،ثوابش خیلی زیاد ه و توی بهشت خیلی لذت می بره !

ــ حاجی آقا نگفت ، چند تا حوری بهشتی  بهت میدن ، یارم حاجی (نصفه حاجی) !هنوزدهنت بوی شیر میده و حوری هارو ضایع می کنی ،مگه بخوای که  نوبتی شیر بخوری !

ــ نه مسخره نکن ، من اصلا از اون حوری هائی که توی بهشت ، لخت وبی لباسند خوشم نمیاد !

ــ آخ ای طفلکی ، پس چرا اذان میگی و نمازجماعت می خونی وخودتو به زحمت میندازی ،خوب به حاجی آقا می گفتی برای تو حوری های زیبا با روپوش تمیز و اتو کشیده یه مدرسه یه ملی پروین سفارش بده !، آخه حیفه زحمتات ضایع بشه !

محمود که می دید از کل کل کردن با برادر بزرگتر جز جرو بحث بیهوده ، چیزی حاصل نمی شود و اگر بیشتر ادامه دهد با افشاگری های او ، فقط میماند که نام پری رویا هایش را به  زبان بیاورد و توی رویش بزند و اورا کیش مات کند ،درحال خیزبرداشتن به  سمت کوچه:

   ــ دیگه دیرم شده ، امشب تو برو سر وقت شکر، بنویس به حساب من ،خودم جبرانش می کنم ، من رفتم دیرم شد ، الان آفتاب غروب می کنه وبه هیچ کاری نمی رسم .......

نفس عمیقی کشید و با ذکر صلواتی و توکل به خدا وتوسل به امام رضا ،زنگ در را به صدا درآورد ،چند دقیقه نگذشت که ،در بزرگ آهنی باز شد و سهیلا خواهر کوچکتر در آستانه ی در ظاهر شد ،

ــ  سلام ،کاری داشتی محمود آقا ؟ بهرام خونه نیست ، با مامان رفته بازار و هنوز نیومده

ــ نه نه ، سهیلا خانم ، با بهرام کاری ندارم ، اومدم ظرف هلیم مسجد رو بگیرم و برم

ــ آها ، مامان موقع رفتن سفارش کرده بود که کنار بگذاریم ،خود بهرام بیاره وزحمت شما نباشه

ـــ نه ، زحمتی نیست ، تا آقا بهرام بیاد دیر میشه و کاسه های هلیم لازمه ،من خودم می برمش

سهیلا ، سرش رو به طرف حیاط خانه برگرداند و به صدای بلند خواهر بزرگتر را صداکرد ، تا کاسه ی شسته شده ی هلیم را تا دم در بیاورد ،محمود ، قلبش به طپش افتاد ،لحظه ای که انتظارش را می کشید ،فرارسیده بود ، هول شده بود نمی دانست دراین فرصت کوتاه ،تا اذان مغرب ، چه کلام یا جمله ای بگوید تا هم احساسات درونیش را بازتاب دهد وهم پیش سهیلا ، خواهر کوچکتر رازش برملا نشود و باعث رنجش سوسن نگردد، محمود در حال دست کشیدن به زلف آب شانه کرده و صورت گلاب زده اش بود که سوسن  در لباسی زیبا و با گل سری خیره کننده و کاسه  در دست ،در آستانه در ظاهر شد .... ادامه دارد ...

 

به زحمت آب دهانش را قورت داد ، درذهنش به دنبال کلمه و عبارتی دلنشین می گشت تا در این فرصت طلائی و اندک وصال !، بخشی ازهیجانات درونی اش را بازگو کند،محو تماشای سوسن با این شکل و شمایل شده بود و زبانش خشک و به کام چسبیده،از بلبل زبانی های همیشگی ،که درهمکلامی با دوستانش درمدرسه داشت ، خبری نبود ،در خیالش هم نمی گنجید که  هنگام دیدن یار ، اینقدرمستاصل ،ناتوان وزبان درکام باشد،در عالم خیالات خود، این لحظه را خیلی شادمانه و درحال  غزل خوانی شاعرانه ونطق غرای عاشقانه !تصور کرده بود وبارها وبارها تکرار و تمرین ، اما حالا هیچکدام از آن کلمات زیبا و دکلمه های ادیبانه به ذهنش نمی رسید ، همه حافظه وبیانش  سخت منجمد  وزبانش الکن شده بود......

ـــ سلام محمود آقا !بفرمائید این هم کاسه ی امانتی  ، حال شما خوبه ،تو چه فکری هستین ؟

ـــ سلام سوسن خانم ، مرسی ، خوبم ،داشتم فکر می کردم که ………. از هلیم خوشتون اومده یا نه !؟

ــ هلیم رو فقط بابام و بهرام خوردند ! ما از مزه ش چیزی نفهمیدیم!اما دستتون درد نکنه

ــ تقصیر من بود ،اشکال نداره امشب دوتا کاسه میارم تا به شما هم برسه !

ــ نه به زحمت می افتید ، غذای نذریه دیگه ،امشب ،نوبت ماست که بخوریم

ــ چه خوب ، پس حتما با شکر یا خاکه قند! بخورید، خیلی خوشمزه میشه

ــ با خاک بخوریم !؟

ــ نه نه ، منظورم اینه که اگه توی خونه شکر ندارید ! میتونید  با خاکه قند هلیم رو شیرین کنید ، چون من و داداشم  هم همین کاررو می کنیم !

سوسن با لبخندی شیطنت آمیز و با نگاهی به سهیلا که اونهم از این مکالمه ی عاشقانه در باره نحوه یه هلیم خوردن به خنده افتاده بود ،گفت : آها ، حالا فهمیدم منظورت چی بود !نه ما توی خونه یه عالمه شکر داریم !هروقت شکرنداشتید ،بیائید بگیرید ، باشه تا جبران زحمت شما بشه !

ــ نه این چه حرفیه ! خونه ی پدربزرگم،سرراه مسجده و نزدیکه ،می ریم از اونجا می گیریم

      سوسن که حس می کرد، بحث شکر وخاکه قند و کشیده شدنش به سوالات خصوصی ترو بی ربط ، محمود را دلگیر کرده است ،موضوع صحبت را عوض کرده وروبه محمود : محمود آقا شنیدیم ، چه اذان قشنگی میگی !؟

محمود به یکباره ، گویا فرصت خوبی برای رهائی ازمکالمه ی ناخواسته و آزاردهنده یافته باشد ،با چشمانی برق زده و متعجب گفت :شماهم شنیدید !؟

ـــ نه ، مانشنیدیم ، اما امروز توی مدرسه ، مریم همکلاسی ام که وسطای کوچه می شینه و برادرش شبها میره مسجد ، از شما صحبت می کرد ، می گفت ،دیشب توی خونه شون ،صحبت از یک پسری بود که با اون سن وسالش مثل حسن کرمانی ،شاید هم قشنگتر از اون ، اذان گفته ، اسمش هم محموده ...

محمود که با شنیدن این جملات ، قند توی دلش آب شده بود ، انگارشاهد پیروزی را در آغوش کشیده باشد ،با هیجان و دستپاچگی گفت : امشب هم قراره من اذان مغرب رو بگم ،پس حتما خوب خودتون گوش کنید!

ــ محمود آقا فقط اذان خوب بلدی ،یا ترانه هم خوب می خونی ؟

ــــ ترانه های آغاسی رو گوش می کنم ، اما از "سوسن" بیشتر خوشم میاد !

ــ سوسن !؟ ترانه هاش رو هم بلدی ، کدومشو می تونی بخونی ؟

ــ زیاد حفظ نیستم ، فقط اون ترانه که میگه " دوست دارم میدونی که این کاردله، گناه من نیست"خیلی ازش خوشم میاد

ـــ خوب اگه خوشت میاد ، خوندنش رو هم یادبگیر ، صدات قشنگه ، خیلی حیفه !

سهیلا ، که ساکت وکنجکاونظاره گر صحبتهای دلنشین وگل انداخته ی دلبر ودلداده  بود ، رو به محمود گفت : محمود آقا دیرتون میشه ، مگه نمی خوای بری مسجد و به اذون گفتن برسی ؟

ــ اوه ، راست میگی ، حواسم نبود ، دیرم شده ، به مامان وبهرام سلام برسونید ... خداحافظ

تازه باب حرفهای شیرین و دلچسب و دل دادن وقلوه گرفتن باز شده بود ، اما تنگی وقت و فضولی و مزاحمت سهیلا، برایش چاره ای جز ترک معرکه ی عشق را نداشت ،درحالیکه شتابان بسوی مسجد می رفت ، با خودش می گفت : "لعنتی ، این بحث لاکردار خاکه قند وشکر، خیلی داشت کاررو خراب می کرد ، خیلی ضایع شدم که سوسن فهمید توی خونه مون شکرمون کمه و گاهی مجبورم خاکه قند بردارم ویا ازخونه ی پدریزگ شکربگیرم ، نتونستم هیچکدوم از حرفامو بزنم ، پس این دختر پسرهای بزرگ که توی سینما نشون میده و راحت  باهم صحبتهای عاشقانه میکنن، چطوری اون حرفهای قشنگ قشنگ یادشون میاد وزبونشون بند نمی شه ، حالاخوب شد سوسن آخرش از اذان وصدای خوبم تعریف کرد " ... یاد آوری تعریف وتحسین های سوسن ،دلشوره های ناکام بودن را پس می زد و به محمود، شوق وامید بیشتری برای اجرای شکوهمند اذان نوبت شب می داد، حالا قول گرفته بود ومطمئن بود که سوسن آماده شنیدن صدای ملکوتی اوست پس امشب باید نهایت سعی وتلاشش را بکند و بهترین زیبا ترین اذانش را بگوید ........

مدتها بود دهه ی محرم وایام سوگواری تمام شده بود و آوازه ی اذان گوئی محمود بیشتر در محافل کوچه نشینی و روضه خوانی زنانه رواج یافته بود ،اما محمود پس از محرم در سر سودائی دیگر داشت ، فکر وذکرش به چنگ آوردن فرصت و زمانی بود تا بنواند به سروقت دستگاه گرام " تپاز" دائی بزرگش برود و ساعتها خودش را باشنیدن مکرر صفحه گرام وترانه های سوسن و نت برداری از آنها  برای تمرین ترانه خوانی و همصدائی  با خواننده مشغول کند،موذن عاشق ، مصمم شده بود تا ترانه خوان خوب و پر شوری هم بشود ، اگر گیردادن های مادربزرگ و طعنه های برادربزرگتر نبود که هی توی ذوقش می زدند و می گفتند : آهای ملا محمود ! به اذان گفتن که نرسیدی و دیگه نمی ری ، پاشو اون گرام رو خاموش کن لا اقل به درس و نمازت برسی ، خسته شدیم از بس که شنیدم ، یا اون زنیکه می خونه ویا صدای تو میاد که ، عشق تو دیونه م کرده بی آشیونم کرده ... گناه من نیست ، تقصیر دله...

یکسالی گذشت ومحمود چندترانه ای از سوسن رو حفظ کرده ، به  ترانه های آغاسی و تاجیک هم علاقمند شده بود اما فرصتی برای عرضه ی هنرش پیش نیامده بود تا ازنزدیک برای دلدارش این ترانه هارا زمزمه کند و از او لبخند رضایت وخشنودی ویا صله ای ملیح بگیرد !اورا دراه بازگشت ازمدرسه و یا درجمع بازیهای دخترانه می دید و از دور با آه وامید و چشم  حسرت ، مشتاقانه محو تماشایش می شد ، در برخوردهای اتفاقی توی کوچه سلام وعلیکی رد وبدل می شد و می گذشت ،اما زمانی که همراه بهرام ، گاهی به منزل انها می رفت ،چند کلامی هم در باره درس ومشق ومدرسه و همسایه ها صحبت می شد ،اما این چیزی نبود که   میل وعطش به مصاحبت  وهمدمی دلهای تشنه  را سیراب کند ... 

 شروع تابستان آن سال برایش خیلی سخت وعذاب آور بود، بهرام درراه مدرسه به او خبر ناگواری داده بود : "پدرم به گرگان منتقل شده و ما بعد ازامتحانات خرداد ،تابستان رو میریم اصفهان و شهریور برای نقل وانتقال اسباب و اثاثیه برمی گردیم بجنورد تا زودتر خودمون رو برای ثبت نام به گرگان برسونیم ". این خبر همچون پتکی کاخ آمال و آرزوهای محمود را خراب کرده بود ، کوچ ،جابجائی ، انتقال ، گرگان ، یعنی درهم کوبیدن آشیان عشقی که تازه تارو پودش درهم تنیده شده بود وبلبل غزلخوان عاشق خودرا آماده ی نغمه سرائی در گلشن بهاری و مغازله با معشوق رویائی کرده بود، این چه جورو جفائی  وبازی ناجوانمردانه ای است که چرخ بازیگر روزگار، درحق عشاق می کند، تا ، با چه مرارت ها و مجاهدت ها، می خواهد روزهای شیرین و لحظات دل انگیز و هنرنمائی شاعرانه شکل بگیرد ، دستی غدار وتقدیری بی رحم و مروت از راه می رسد و رشته ها راپنبه کرده ، طوفانی بپا می کند و زورق خیال رویاهای شیرین دلدادگی را در اقیانوس بیکران عشق درهم می شکند و غرق می کند.

پایان داستان

نویسنده :محمود رضا صدقی

خوانندگان محترم سایت خبری تحلیلی عصر اترک، شما می‌توانید سوژه های خود را به برای ما ارسال کنید تا پس از تأیید با نام شما در سایت و کانال عصراترک درج شود.

شماره تماس با سایت خبری تحلیلی عصر اترک:

058-32230729 - 058-32288068

ارتباط با سردبیر سایت در پیام رسان تلگرام

ارتباط با سردبیر سایت در پیام رسان سروش

آدرس پست الکترونیکی: info@atraknews.com


با تشکر
نظر شما ثبت و پس از بررسی انتشار میابد.
ارسال نظر
نام :
ایمیل
نظر
پایگاه خبری تحلیلی عصر اترک