اقدس مقصودی در مصاحبه با پایگاهخبریجاجرم، گفت شهید در سن ۱۹ سالگی با من ازدواج کرد یک سال عقد بودیم و بعد به خانه زندگی خودمان رفتیم و من در خانه بودم و همسرم دو ماه در اصفهان و قزوین در یک شرکت راهسازی کار میکرد و ده روز در خانه بود، زندگی ما اینجوری شروع شد تا زمانی که انقلاب پیروز شد و جنگ شد.
وی افزود: دایی همسرم شهید شد و همسرم آن موقع بدون اینکه از کار قبلی تسویه حساب کند، به جاجرم آمد و در جهاد مشغول کار شد، ما هم خوشحال که همسرمان از غریبی به جاجرم آمده و ما میبینیمش غافل از آن که به جاجرم آمد همان مرخصیهای اندک را هم نداشت و فقط در جهاد بود و ما باید از جهاد سوال میکردیم که آقای کهنسال کجاست؟
همسر شهید عنوان کرد: صبحها وقتی بیدار میشد نماز و قرآن میخواند و هنوز کارمندان به سر کار نمیرفتند او میرفت، من اعتراض میکردم که هنوز کارمندان نرفتند و او میگفت هر کس خودش میداند چگونه به وظایفش عمل کند.
وی افزود: ایشان در جهاد تنها یک کار نداشتند ساعت ۶ در جهاد حاضر بود و در کار ساخت خانه روستائیان و ساعت کاری دو روستا حضور داشت و به صورت جهادی برای مردم خانه درست میکرد و کار ساخت حمام و مدرسه و مسجد روستا را هم به عهده گرفته بود.
مقصودی بیان داشت: یک ماشین تویوتا داشت، که با همان تبلیغ میکرد و رزمنده برای جبهه آماده میکرد یک روز کمک جمع میکرد یک روز به خانواده شهدا سر میزد.
وی در ادامه گفت: همه مصالح را خودش با تویوتا بار میزند و وقتی که میرفت در روستا و کارش گیر میکرد، آنجا میماند و به خانوادههای شهید روستا سر میزد.
همسر شهید ابراز داشت: اخلاقش خوب بود با بچه، بچه بود با بزرگ، بزرگ بود من خودم از همان بچگی دوستش داشتم سه سال از او کوچکتر بودم و شرم داشتم ولی دوستش داشتم ۸سال زندگی کردیم اما یک سال کنار هم نماندیم، این آرزو در دل من ماند که من میروم جلسه قرآن و برمیگردم همسرم در خانه باشد.
وی با بیان این مطلب که شهید جمعهها هم در خانه نبود، افزود: همیشه میگفت کار جهاد جمعه و شنبه نمیشناسد، هرچه داشت و هر کاری که میکرد برای اسلام بود.
همسر شهید گفت: یک هزار و ۵۰۰ تومان حقوق میگرفت که ۵۰۰ تومن به خانه میآورد وسطهای ماه به من پول میداد زمانی که به روستا میرفت، من ذخیرههای خودم را به ایشان میدادم.
وی عنوان کرد: همه زندگیمان براساس سادگی و صداقت بود نه طلا از او میخواستم نه لباس و نه وسایل تجملاتی.
مقصودی افزود: کیسههای آرد و شکر و هفده کیلویی روغن خانه میآورد و میگفت با کمک خانمهای همسایه برای رزمندگان کلوچه درست کنید، وقتی کلوچه ها آماده میشد حتی یک عدد برای مزهاش هم شده خودش برنمیداشت و همیشه به من میگفت خانم اگه بچه کلوچه خواست اجازه داری فقط یک دانه به او بدهی چون اینها برای بیتالمال است و من راضی نیستم کلافهای کاموا میآورد تا با همسایهها برای جبهه کلاه و بلوز ببافیم.
وی گفت: همسرم موقعی که شهید شد ما تازه متوجه شدیم که چقدر کار میکرده، برای همین نمیتوانسته به خانه بیاید به عنوان مثال قنات راز و جرگلان خراب بوده و ایشان حدود پانزده روز آنجا ماندند تا قنات را تعمیر کنند
همسر شهید ادامه داد: سه مرتبه هم جبهه رفتند، در خط مقدم خاکریز بودند، به عبارتی سنگرساز بیسنگر، مرتبه دوم که رفته بودند دشمن حمله کرده بود، چشمشان دچار آسیب شده بود، مرتبه سوم در عملیات کربلای۵ توفیق شهادت نصیب ایشان شد.
وی مطرح کرد: شهید کهنسال برای سومین بار به جبهه رفت، به منطقه عملیاتی کربلای ۵ که رسیدند، به او گفتند رزمنده کافی است و میتواند برگردد، اما او قبول نکرد و گفت تا زمانی که رزمندهها اینجا هستند، من هم میمانم.
همسر شهید گفت: آقای فدایی که با شهید کهنسال دوست بود، تعریف میکرد که مهدی با او رفت و آمد داشت. یک بار آقای فدایی زخمی شده بود و شب در سنگر بود، آقای رمضانزاده که از بچههای جهاد و بیسیمچی بود و نقش فرمانده را داشت، آن شب تمام بدنش ترکش خورده بود. چون برای شناسایی به خط مقدم رفته بود و بیسیم همراهش بود، تیر به سمتش شلیک شده بود.
وی ادامه داد: شب بعد که میخواستند دوباره به عملیات بروند، آقای رمضانزاده به شهید کهنسال گفت: «امشب میتوانی با من بیایی؟» شهید کهنسال هم گفت: «من همیشه میآیم». آقای رمضانزاده گفت: «پس امشب بیا و هر وقت صدایت زدم بیا و بیسیم را از من بگیر، چون دستانم توان نگه داشتن آن را ندارد».
وی با بیان این مطلب که شهید کهنسال پیراهن آقای رمضانزاده را که پر از ترکش بود، باز کرد گفت: ترکشها را از بدنش درآورد شب بعد، شهید کهنسال و آقای رمضانزاده برای درست کردن سنگر به خط مقدم رفتند، آنقدر خمپاره به سمتشان شلیک شد که بلدوزری که شهید کهنسال سوار آن بود، سوراخ سوراخ و خاموش شد.
همسر شهید گفت: آقای رمضانزاده فریاد زد «آقای کهنسال به دادم برس! دیگر نمیتوانم بیسیم را نگه دارم، خیلی سنگین است». شهید کهنسال بیسیم را از دستش گرفت، اما چند قدم نرفته بودند که خمپارهای وسطشان منفجر شد. آقای رمضانزاده که به خمپاره نزدیکتر بود، بدنش هفت تکه شد و شهید کهنسال هم کتف راستش جدا شد، صورت و شکمش متلاشی شد و هر دو در همان جا شهید شدند.
وی با بیان این مطلب که پنج نفر از جهادگران جاجرم هم در جبهه بودند ادامه داد: آنها باید از پل جاسم عبور میکردند، یکی از آنها گفت: «از آقای کهنسال و رمضانزاده خبری نداریم، برویم خبری بگیریم».
مقصودی مطرح کرد: یکی از آنها پیش آقای حاجمحمدی رفت و او را صدا زد، اما کسی جواب نداد. چراغ قوهاش را روشن کرد و در نزدیکی خاکریز، سر بریده آقای رمضانزاده را دید و فهمیدند که شهید شدهاند، نصف شب جنازهها را برای ما آوردند. من هنوز دلواپس بودم، چون فکر میکردم شاید همسرم اسیر شده باشد.
وی عنوان کرد: جنازه رضا را که سالم بود، داخل بلدوزر گذاشتند و تکههای بدن شهید کهنسال را هم روی آن گذاشتند و بلدوزر را روشن کردند و از پل جاسم عبور کردند. در آنجا دور هم جمع شدند و گریه کردند، در همین حین، کسی از جبهه نزدشان آمد و گفت: «با آقای رمضانزاده کار دارم». همه گریه میکردند و او مدام میگفت: «با آقای رمضانزاده کار دارم، کسی نیست جواب مرا بدهد؟»
همسر شهید در ادامه گفت: یکی از آنها سرش را بالا آورد و گفت: «چه کارش داری؟»مرد گفت: «برادرش در منطقه شهید شده، آمده تا برادرش را شناسایی کند.» همه زیر گریه زدند و گفتند، خودش هم جنازهاش اینجاست. مرد با شنیدن این حرف فهمید که هر دو شهید شدهاند.
وی با بیان این مطلب که عمر زندگی مشترک ما کوتاه بود، افزود: اما لذتبخش بود، اگر الان به آن موقع برگردم، باز هم اجازه میدهم که به جبهه برود. چون برای اسلام، دین و قرآن میرود.
مقصودی گفت: وقتی همسرم میخواست به جبهه برود، من باردار بودم به او گفتم: «تو میخواهی به جبهه بروی، در حالی که این بچهمان ۶ساله است و این یکی هم ۳ساله، من هم ۳ ماهه باردارم.»
وی بیان داشت: به او گفتم صبر کند تا من زایمان کنم و بعد به جبهه برود. اما گفت: «دیر میشود. ممکن است این سفره جمع شود و من جا بمانم، شاید دیگر قسمت من نشود. تو که میدانی خرمشهر را گرفتهاند و ممکن است به شهرهای دیگر هم حمله کنند. اگر به دختران و زنان ما تجاوز کنند، من در قیامت چه جوابی باید بدهم؟».
همسر شهید گفت: من فقط دعا میکنم خدا رهبر را حفظ کند. انشاءالله خدا سایهشان را از سر ملت و از سر ما کم نکند. انشاءالله خدا به حق پیغمبر، به حق این شب عزیز، پرچم را به دست امام زمان(عج) بدهد. همیشه برای سلامتی امام زمان(عج) دعا میکنم و از خدا میخواهم ظهورشان را نزدیکتر کند.
وی عنوان کرد: همیشه از خداوند طلب شهادت میکنم، ما جانمان را فدای انقلاب میکنیم، شهدا برای اسلام، قرآن و میهن رفتند و ما نیز راه آنها را ادامه میدهیم. آنها به سعادت ابدی رسیدند و ما نیز در این مسیر، به دنبال رضای خدا هستیم.
همسر شهید در پایان گفت: در مدرسه به دانشآموزان میگویم که برای حفظ این انقلاب و آزادی، خونهای زیادی ریخته شده است. ما باید قدردان این فداکاریها باشیم و با رعایت حجاب، به شهدا و حضرت زهرا(س) احترام بگذاریم.
انتهای خبر/م
0 نظر