در حال بارگذاری
یادداشت؛

یکی از بهترین روزهای عمرم بود

شماره خبر : 2983 - https://asreatrak.ir/short/e8k7x

یکی از بهترین روزهای عمرم بود و من هویت تازه‌ای پیدا کردم و به خودم به عنوان یک بانوی بسیجی مسلمان افتخار کردم.

به گزارش پایگاه‌ خبری‌ تحلیلی «عصراترک»،  زهرا سمیع‌زاده بسیجی فعال در یادداشتی نوشت:  پاییز زیبا وارد سومین ماه دل‌انگیزش شده بود و دانشگاه شور و حال خاصی داشت، دوست صمیمی‌ام از صبح تا شب در تکاپو بود! دلیل این همه سرخوشی‌اش را نمی‌دانستم مگه هفته‌ بسیج چه چیز خاصی داشت که دوستم این همه انرژی و زمانش را صرف آن می‌کرد؟

هیچ وقت به این مسائل علاقه نداشتم و برایم اهمیتی نداشت فقط تنها چیزی که کنجکاوم کرده بود انرژی و شور و شعفی بود که در دوستم می‌دیدم.

یکی از همین روزها کلافه و خسته از کلاس به خوابگاه آمدم و روی تختم دراز کشیدم، دوستم آمد بالا سرم و گفت: پاشو بریم! بی انگیزه نگاهش کردم و گفتم کجا؟ گفت نمایشگاه اقتصاد مقاومتی! اسم عجیبی داشت.

خنده‌ام گرفت! حتما در آن نمایشگاه به ما می‌گویند کمتر غذا بخورید، به فقرا کمک کنید و صبر کنید تا ببینیم اوضاع چه می‌شود، به دوستم گفتم با اینکه خیلی برایم عزیزی اما حوصله‌ این جور جاها را ندارم، دوستم بدون اینکه ذره‌ای تحمیل و اصرار در کلامش باشد گفت حالا بیا بریم اگر دوست نداشتی با هم برمی‌گردیم.

دلم نیامد رویش را زمین بیندازم، آماده شدیم تا برویم در طول مسیر غر می‌زدم که چه حوصله‌ای دارید از صبح تا شب این همه انرژی می‌گذارید.

عصر بود دو طرف ورودی نمایشگاه با فانوس‌های روشن جلوه‌ خاصی به آنجا بخشیده بود به دسته‌ هر فانوس یک سربند قرمز وصل بود، بوی عود و اسپند به مشام می‌رسید. با اینکه بی‌حوصله بودم اما بوی خوش اسپند حال عجیبی به من می‌داد. 

وارد نمایشگاه شدیم، انتظار آن جمعیت و شلوغی را نداشتم و غرفه‌های رنگارنگی که نگاه هر بیننده‌ای را خیره می‌کرد، با تعجب به فضا نگاه می‌کردم خانمی چادری را دیدم به من و دوستم نگاه می‌کند و با خوشرویی نزدیکمان آمد. گفت بفرمائید از غرفه‌  ما دیدن کنید دوستم خندید و گفت از آن اش‌‌های خوشمزه‌تان مهمانمان نمی‌کنید؟

آن خانم با خوشرویی دو کاسه آش به ما تعارف کرد و گفت نوش جان، اینجا نمایشگاه صنایع غذایی هست و نیروی‌های جهادی ما غذاهای متنوعی می‌پزند و به نیازمندان کمک می‌کنند و از طرفی از این راه کسب درآمد می‌کنند.

کاسه‌ی آش همچنان در دستم بود و وارد غرفه بعدی شدیم! مسئول غرفه آنجا به اصطلاح خودشان محصولات فرهنگی می‌فروخت. روی میز روسری‌های گل‌گلی و گیره روسری و کالای حجاب چیده شده بود، چند جعبه مخمل سرمه‌ای رنگ گوشه‌ی میز بود که توجهم را جلب کرد.

جعبه را برداشتم و بازش کردم سنگی صیقل داده شده به اندازه‌ نگین انگشتری داخلش بود داخل جعبه نوشته بود سنگ مطهر حرم امام حسین(ع)! دلم یه جوری شد. احساس کردم چشمانم می‌سوزد. جعبه را بستم و سر جایش گذاشتم نگاهم را دزدیدم و رفتم غرفه‌ تصاویر!

آنجا تصاویر زنانی را می‌دیدم که هر کدام مشغول کاری بودند یکی خیاطی می‌کرد، یکی مشغول پخت نان بود، یکی مشغول ویزیت مادران باردار بود، یکی به کودکان آموزش کاردستی می‌داد و تصاویر متعدد دیگری که هر کدام پیامی را می‌رساندند. بالای غرفه نوشته شده بود روایت هویت زن مسلمان!!!

مسئول غرفه در مورد تصاویر صحبت می‌کرد و من همچنان کاسه‌ آش دستم بود و هنوز چیزی نخورده بودم. یکی به ایشان گفت خانم دکتر میشه در مورد وظیفه‌ بانوان در حال حاضر توضیح بدهید؟ تعجب کردم!!! چقدر فضای اینجا با آن چیزی که در ذهنم می‌گذشت، تفاوت داشت.

آن خانم گفت: وظیفه‌‌ ما این است که در کنار وظیفه‌ بزرگ مادری منفعل نباشیم! کتاب‌های خوب بخوانیم در اجتماع حضور فعال داشته باشیم، شور و نشاط را به خانواده‌مان منتقل کنیم، ادامه تحصیل بدهیم یا اگر حرفه‌ای و هنری داریم با آموزش دادن به دیگران باعث ایجاد انگیزه و کار آفرینی در دیگران باشیم.

به قول حضرت آقا اقتصاد مقاومتی یعنی اینکه به نیروی جوان و توان و ظرفیت داخل اعتماد داشته باشیم و اقتصاد به گونه‌ای باشد که در برابر ترفندهای دشمن کمتر آسیب ببیند پس ما به عنوان یک زن مسلمان می‌توانیم نقش اثر گذاری در جامعه و تقویت اقتصاد مقاومتی داشته باشیم! انگار آن خانم ذهنم را خوانده بود و به تک تک شبهات ذهنم پاسخ می‌داد.

دوستم گفت اگر حوصله نداری برویم. گفتم اتفاقا خیلی از این فضا خوشم آمده تک تک غرفه‌ها را سر زدیم و من بیشتر از آن فضا خوشم می‌آمد تازه یادم آمد آشم را نخورده‌ام یک قاشق از آن چشیدم ! در طول عمرم آشی به آن لذیذی و خوشمزگی نخورده بودم!

به در خروجی رسیدیم. دوستم زیپ کیفش را باز کرد و جعبه‌ای سرمه‌ای رنگ را جلوی من آورد و گفت: تولدت مبارک ترنم! مات و مبهوت نگاهش کردم و خودم را در آغوشش انداختم.

آن روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود و من هویت تازه‌ای پیدا کردم و به خودم به عنوان یک بانوی بسیجی مسلمان افتخار کردم و از آن روز به بعد من عاشق بسیج شدم و این شور و نشاطم را اول مدیون سیدالشهدا علیه‌السلام و مدیون دوست خوبم هستم!!!

 

انتهای خبر

0 نظر

ارسال نظرات